کاروان

جنگ ( داستان کوتاه )

: مگه جنگه  ؟

در جایم نیم خیز میشوم و به دهان همسرم نگاه میکنم .

 با گفته من سری تکان می دهد و میگوید : سلام ، حال شما خوبه ؟

سابقه نداره صبح زود تلویزیون را  بازکنه و بنشینه خبر گوش کنه . از همینش ترسیدم . گفت : انتخابات آمریکاست بابا !  شیر گرم کن برم نان بگیرم . پسرم پا شده و دنبال چیزی می گرده . میگوید : مامان جنگ شده ؟   کی قراره جنگ بشه ؟ دوستانم تو مدرسه هم صحبت می کردن . گفتم : نگران نباش ، اوباماهای دیگر میان سرکار ....... دنبال کلاهش می گشت پسرم . گفتم : توی ماشین جاگذاشته شاید .

گاهی به تلویزیون نگاه میکنم وگاهی به شیر سرمیزنم مبادا سر برود . مجبورم تا هردو را تنظیم کنم از این سر پذیرایی تا آشپزخانه هی بدوم و صدای پاهایم صدای دخترم را در می آورد : مامان ، توروخدا کمتر ورجه وورجه کن . مثلا ما خوابیده ایم . تا تلویزیون را صداشو کم کنم شیر سر میرود و همسرم داخل اطاق میشود با نانی در دست . سری بهم تکان میدهد و مابقی شیر را توی لیوان میریزد .  سرما خوردگی داره  و مدام سرفه میکند . درحین رفتن اند که از پایین پله پسرم صدایم میزند : مامان ، مامان ، ........... ازبالای پله میگویم : چرا داد میکشی مگه جنگه ؟ میگوید : کلاهم تو ماشین نیست بگرد پیداش کن زود ،  هوا خیلی سرده . دوان دوان میام به کمدها سرمیزنم . نیست . با هول میام پایین ومیگم حتما تو مدرسه جاگذاشته . همسرم بوق ماشین را زود زود میزند ،  دیرش شده . مادر شوهرم از اطاق پایین سرش را بیرون می آورد و با تندی میگوید : چه خبرتونه صبح به این زودی . مگه جنگه ؟

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir